امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

امی تیس،فرشته ما

پايان كلاس اول

خوب به ياري خدا و تلاش خانم معلم عزيز و خودت و همكاري ما روزهاي اخر كلاس اولت رو داري سپري ميكني. چه حس خوبيه وقتي ميبينم توي اين چند ماه نگاه دنباله دارت به تابلوها و نوشته هاي دوروبرته و سعي ميكني اونها رو با دقت بخوني.خيلي جالبه وقتي به بابا ميگي بابا يواشتر برو من كامل بخونم فلان تابلو رو .... و ما كلي ذوق ميكنيم كه بله ...ديگه دختر كوچولومون باسواد شده! خداروشكر. ميخواستم از حالا كه اينقدر قشنگ صداها رو ياد گرفتي براي آموزش  قرآن خوندنت توي تابستون برنامه ريزي كنم كه با خوشحالي زياد ديدم بابا خودت استادشي...(بقول خودت) و حسابي آيه هاي كتابت رو درست ميخوني.آفرين دخترم كلاس نقاشيتو با عشق داري در ترم دوم ادامه ميد...
22 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

اون روز كه با يادگيري حرف ((ن)) يه جمله نوشتي و كلي خنديدي يادت هست؟ اون روز نوشتي: مامان باردار است. و حالا به خواست خداو چه بسا بخش بزرگيش براي خوشحالي تو ... چقدر خداوند بزرگ شما بچه ها رو دوست داره.
22 دی 1393

دو ماه اول

آبان ماه داره تموم ميشه.دو ماه از شروع كلاس اولت ميگذره و خلي مهارتهات اضافه شده.استقلالت بيشتر شده.يه جورايي به دنياي آدم بزرگا نزديكتر شدي. به آگهيهاي تلويزيوني كه نگاه ميكني.روزنامه و مجله رو كه ورق ميزني  وقتي يه دونه (آ) يا (ب) پيدا ميكني از خوشحالي فرياد ميكشي و كلي ذوق ميكني.بله دخترم داره يواش يواش باسواد ميشه(قول خودت) خانم معلم تعريف ميكنه از خوش خط نوشتنت و همراهي و دقت و سرعتت و من غرق لذت ميشم. ازم خواستي بخاطر اينكه موهاي گرد كوتاه شده ات زمان نوشتن مشق دور صورتت رو نگيره برات هدبند بگيرم و وقتي برات بافتم يه عالمه خوشحال شدي و هرروز توي مدرسه ميذاريش دور سرت.درحال حاضر كت و دامن بافتنيت هم تاجايي كه مسئ...
27 آبان 1393

اولین نذری

دختركمون توي اين روزها حال و هواي محرم و عزاداري و ... رو پيدا كرده. چند روز قبل وقتي با دوستش از يه برنامه عزاداري امام حسين برگشت و توي بغلش يه ظرف پلوقورمه سبزي آورده بود و فكر ميكرد به ازاي حضورش در اونجا جايزه گرفته و كلي خوشحال بود و نشست با اشتهاي كامل شامش نذري رو خورد و (انصافا هم خوشمزه بود) به فكرش رسيد ما هم دست به كار بشيم و نذري درست كنيم. نتيجه اين شد كه خانم نذر كردن  با همكاري خودش شله زرد بپزيم و شيركاكائو هم درست كنيم.ديروز شله زردشو درست كرديم و راضي بود.ديشب هم خواب خوبي ديده بود و صبح زود بيدا شد و برام تعريف كرد.ازون خوابا كه توش پري و فرشته بالدار و ستاره و نور و اينا داره و بهش گفتم نذرش قبول شده. كمي ف...
14 آبان 1393

كلاس اول

دختر عزيزتر از جانم فرشته اي كه همه معني زندگي مني ورودت به مدرسه و شروع كلاس اولت مبارك اميدوارم هميشه درست و شاد زندگي كني
26 شهريور 1393

واكسن و گلوبند

  ديروز(4خرداد1393) واكسن شش سالگي دختركمونو زديم و اون قطره تلخخخخ رو هم خورد تا به اين ترتيب آماده كلاس اول بشه. با وجوداسترسش از تزريق وقتي ديد چه آروم واكسن ظريف توي پوستش فرو رفت شروع كرد به خنده بلند و خوشحالي كه اصلا درد نداشت.چقدر من ترسيده بودم سوالاي خانم بهداشت رو هم با خوشحالي جواب داد.يه سوال هم بجاي مامان جواب داد وقتي پرسيدن ني ني ديگه ميخواين و من مكث كرده بودم و اون با اشتياق گفت:ولي من ميخوام.بهشونم گفتم برام بيارن از ديروز عصر هم عوارض واكسن حسابي خودشو به دخترك نشون داد و اونو به گريه مينداخت.طوري كه دستشو نميتونست بلند كنه و تكون بده.شب هم با وجود استامينوفن و آب خنك با تب و هذيون خواب و بيدار بود ...
5 خرداد 1393