یک ظهر تا بعد از ظهر
از مهد برگشتيم.هنوز دوست نداري به قول خودت لباس خونه بپوشي.آخه لباسات دو دسته ان :خونه و بيروني.سخت نميگيرم .آخه بعد از مهد معمولا فوق العاده حساسي و يه جورايي مستعد هر ناآرومي هستي و منم سربسرت نميذارم.
ناهارمو گرم ميكنم.كلي دخالت ميكني توي كارام.عیبی نداره .همینکه مشغول میشی بازم خوبه.تمام كتلتها رو ميخواي بذاري توي مايكروفر و من نميخوام همه رو گرم كنم.ناراحت ميشي ميگم اينكار رو نكن.بعد قاطي ميكني انگار و ظرف غذا رو ميندازي.جمعشون ميكنم و با محبت و صبوري بهت ميگم كار درستي نكردي.يكي دو تا ضربه اعتراض بهم ميزني و بعد خودتو ميندازي توي بغلم.خدايا اين حوصله از كجا اومده.شكرت!
ميشينم روي كاناپه دوتايي جلوي تي وي تا غذا بخورم.اول نمياي.هنوز ناراحتي از كاري كه كردي.بعد يواش يواش مياي و ميشيني كنارم.بهم ميچسبي.ناهارمو كنار ميذارم.ظرف غذاتو از كيفت درميارم تا ببينم چي خوردي.
غذات مونده.بهشون گفتم ناهارتو ديرتر بدن تا گشنه باشي.رعايت نميكنن ديگه.ميگي ميخواي غذا بخوري.كلي ذوق ميكنم.قاشقتو ميخواي.ميدم دستت.گوشت های قلقلي رو برميداري و با مزمزه كردن كه عادت هميشگيته شروع ميكني.خدا رو شكر!بعد بادمجونتو ميخوري و بعد هم پلو كه ديگه غذات تموم ميشه.خدا ميدونه چقدر خوشحالم بابت سير شدنت و تموم كردن غذاي ظهرت كه سابقه نداشته
برنامه كودك ميبيني.تموم كه شد و منم كارامو كردم خوابتو يادآوري ميكنم.اول دستشويي روي صندلي نارنجي و بعد هم شستن دستها و تعويض لباس و كمي بازي و وررفتن با وسايل مامان و بعد لالا كنار مامان بهمراه شيشه شير.ديگه خيلي جاي شكر داره بخدا...نوش جونت دخترك مامان
دختركم! داري بزرگ ميشي ها!