امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

امی تیس،فرشته ما

واكسن و گلوبند

  ديروز(4خرداد1393) واكسن شش سالگي دختركمونو زديم و اون قطره تلخخخخ رو هم خورد تا به اين ترتيب آماده كلاس اول بشه. با وجوداسترسش از تزريق وقتي ديد چه آروم واكسن ظريف توي پوستش فرو رفت شروع كرد به خنده بلند و خوشحالي كه اصلا درد نداشت.چقدر من ترسيده بودم سوالاي خانم بهداشت رو هم با خوشحالي جواب داد.يه سوال هم بجاي مامان جواب داد وقتي پرسيدن ني ني ديگه ميخواين و من مكث كرده بودم و اون با اشتياق گفت:ولي من ميخوام.بهشونم گفتم برام بيارن از ديروز عصر هم عوارض واكسن حسابي خودشو به دخترك نشون داد و اونو به گريه مينداخت.طوري كه دستشو نميتونست بلند كنه و تكون بده.شب هم با وجود استامينوفن و آب خنك با تب و هذيون خواب و بيدار بود ...
5 خرداد 1393

كلاسها

كلاس باله همچنان ادامه داره دخترك بخاطر اينكه با صفحه و مهره هاي شطرنج آشنا شده و يكي دو دور باهاش با توضيح بازي كردم عاشق اين بازي شده و به ليست علاقمندياش اضافه كرده كه كلاس ثبت نامش كنم خودم هم بسيار دوست دارم اين ورزش فكري رو كه آدمو شاداب و زنده و فعال نگه ميداره و حتما براش برنامه ريزي ميكنم در طول عمرش با تلاش و همت و آموزش قوي بتونه يه شطرنج باز عالي بشه شنا هم توي برنامه ما هست فقط حواسم هست طوري برنامه ريزي كنم براش كه به استراحت و بازي و تفريحش لطمه نخوره
5 تير 1392

باله

دخترک ما از دیروز اولین جلسه کلاس باله رو شروع کرده و بسیار مشتاق این کلاس بوده این اولین کلاس رسمی(!) بعد از مهدکودکه که داره میره کلاسهایی که تابحال از سن ٣ سالگی رفته نقاشی،زبان انگلیسی،سفالگری،کار با ابزارآلات برای تقویت قدرت خلاقیت بوده که مجری اونها مهدکودک بوده دیدن اون فرشته های معصوم و ناز توی اون لباسهای چیندارکوتاه و اون کفشای مخصوص و اون حرکتهای نرمشون واقعا لذت داره موهای خانوم کوچولومونو بخاطر بلندیش که توی دست و پاش نباشه بفرم بالرینها براش شینیون کلاسیک کردم.خداروشکر داره بهش خوش میگذره! ...
5 تير 1392

اولین دندوق لق

دخترک ما روز ١٥ اردیبهشت ساعت ١٠ شب دندوق لقش افتاد و چندین بار بخاطر بزرگ شدنش دستاشو برد به طرف آسمون و خدا رو از شدت خوشحالی شکر کرد.اون موقع ٥ سال و سه ماه و ١٣ روزش میشد. البته این دندون اولین دندون شیری دخترکمون بود که دراومده بود و یک هفته تا ١٠ روز هم این وضعیتش طول کشید تا بالاخره افتاد.ولی حالا زیرش یه سفیدی ریز و کوچولو برق میزنه. و باز هم از ردیف بالا متوجه شدیم که یکی از دندونهای جلو هم خیال افتادن داره. برام جالبه که چرا به این زودی این تغییر داره اتفاق می افته همین پست قبل بود که گفتم فهمیدم دخترکمون داره حسابی بزرگ میشه ها.... خدایا شکرت. ...
18 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

روز دوشنبه جشن نوروز توي مهد كودك دخترمون برگزار شد و بچه ها يه بار ديگه هفت سين و عمونوروز و حاجي فيروز براشون تداعي شد. از اونروز دخترك از من گهگاهي ميپرسه مامان ما سكه داريم؟ ميگم بله يه كم فكر ميكنه سريع ميپرسه:سنجد چي داريم؟ ميگم مادر بهمون ميده باز فكر ميكنه و ميپرسه سمنو از كجا بياريم؟ميگم يه دوست خوب ما رو هر سال ياد ميكنه و از سمنوي دستپختش به ما لطف ميكنه و ميده و از سمنو هم خيالش راحت ميشه اين بار ياد سير ميكنه كه ميخوام سير سبز و تازه بگيرم و ميگم با هم ميريم ميخريم و چقدر خوشحال ميشه از اين پيشنهاد خودشم حساب ميكنه ماهي قرمز هم كه دوهفته اي هست هديه مادرجونه و دارن توي تنگ هي ميرقصن و سبزه كه يه ظرف خوشگل كوچولو مهد به...
23 اسفند 1391

سوالات عجیب

سوالات متناوب دختركمون توي اين روزها : -          مامان؟من چقدر كوچولو بودم كه توي دلت جا شدم؟ و هر چيز ريز رو ميبينه ميگه يعني اندازه اين؟و من براش توضيح ميدم حتي از اين هم كوچيكتر اندازه يه لوبيا و اون با ناز ميخنده و خودشو بهم ميچسبونه -          مامان چرا  بعضي خونه ها بچه هاشون زيادن؟اما من فقط يكي ام(نمونه اش هم سريال ميلياردره كه اين شبها پخش ميشه و دو سه تاخواهر برادر رو كنار هم ميبينه) -          يكي دو بارهم به حالت انتقاد و با بغض و گريه اعتراض كرده كه چرا مثلا بچه هاي عمه دو تا هستن و خ...
8 بهمن 1391