امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

امی تیس،فرشته ما

یک ظهر تا بعد از ظهر

از مهد برگشتيم.هنوز دوست نداري به قول خودت لباس خونه بپوشي.آخه لباسات دو دسته ان :خونه و بيروني.سخت نميگيرم .آخه بعد از مهد معمولا فوق العاده حساسي و يه جورايي مستعد هر ناآرومي هستي و منم سربسرت نميذارم. ناهارمو گرم ميكنم.كلي دخالت ميكني توي كارام.عیبی نداره .همینکه مشغول میشی بازم خوبه.تمام كتلتها رو ميخواي بذاري توي مايكروفر و من نميخوام همه رو گرم كنم.ناراحت ميشي ميگم اينكار رو نكن.بعد قاطي ميكني انگار و ظرف غذا رو ميندازي.جمعشون ميكنم و با محبت و صبوري بهت ميگم كار درستي نكردي.يكي دو تا ضربه اعتراض بهم ميزني و بعد خودتو ميندازي توي بغلم.خدايا اين حوصله از كجا اومده.شكرت! ميشينم روي كاناپه دوتايي جلوي تي وي تا غذا بخورم.اول نم...
10 اسفند 1389

تذكر بجا

مادرجون، من و امي تيس: دارم به مامان ميگم :: حيف شد توي سفر اخير به آبادان خريدهاي خوبي ميتونستيم بكنيم كه با تاخير رفتيم و زمان زيادي از دست رفت .   مامان ميگه: بايد صبح زود راه مي افتادين تا از زمانتون بيشترين استفاده رو بكنين.آخه گفتين گوش امي تيس درد گرفته بوده. امي تيس توي آشپزخونه كنار مامانه و مشغول وررفتن به وسايل آشپزخونه.البته ساعتي پيش با متر خياطي خاله اش مشغول اندازه گيري دست و پاي مادرجون بود تا براش لباس خياطي كنه! دارم براي مامان توضيح ميدم كه از صبح زود گوش امي تيس درد گرفته بود و اذيت شد و ما هم تا بهتر شدن وضعيت و تكمبل خواب خانم كوچولومون از ادامه سفر فاكتور گرفتيم و با تاخير چند ساعته به آ...
10 اسفند 1389

موندن توی خونه

از فرمايشات مقام امي تيس خانوم!!!: امروز بدليل ماموريت بابا كه صبح زود عازم سفره و مامان هم ميره سر كارش   و امي تيس هنوز اون موقع براش زوده كه بره مهد از شب قبل با بابا ميره خونه مادرجون و ايشونو ميارن منزل ما. صبح كه از خواب بيدار ميشه  زنگ در رو ميزنن.انگار يه نفر اشتباهي زنگ خونه رو زده اما مادرجون بشوخي ميگه خاله فاطمه است.از مهد اومده دنبالت .ميخواي بري همراهش؟ امي تيس هم مشغول خوردن حليم خوشمزه مادرجون پز و تماشاي كارتنهاي رنگارنگ تلويزيون اعلام ميكنه : نه! مادرجون بهش بگو امروز خونه میمونه. نمياد مهد.ميخوادپيش مادرجونش بمونه و كارتن تماشا كنه. ...
10 اسفند 1389

لاک زدن دخترک ما

سجاده رو پهن ميكنم تا نماز مغربمو بخونم. لاك ناخن   جيگري رو از روي ميز آرايشم برميداره و خيلي راحت بازش ميكنه.نگاهم ميكنه تا عكس العمل منو ببينه.فقط نگاش ميكم طوريكه يعني حواست هست؟ بروم ميخنده و مسخره بازي درمياره و ميگه هامبالو مامبالو...(تازگي ها براي شوخي با كسي كه يعني جدي نگيريد به كار ميبره)اجازه ميدي؟ باشه؟ خوب؟ببخشيد مامان!دوستت دارم  و بعد بدو بدو ميره از اتاق بيرون و مثل شصت تير برميگرده با يه كيسه فريزري   و ميذاره زير دستش تا فرش رو كثيف نكنه.قربون دخترم برم با اين عقل كوچولو كه هر چي يادش داديم و البته ميدونه مفيده حالا داره به كار ميبنده. نمازمو ميخونم.تموم كه شد نگاهش ميكنم.دست و پاي چپش رو لاك ...
10 اسفند 1389