وابستگی
اين روزها از شدت وابستگي ات به خودم هم نگرانم و هم غرق غرور.
از اينكه اينقدر دست و پام بسته است كه براحتي نميتونم به كاراي بعدازظهرم برسم و بايد ساعتها رو در انتظار سپري كنم تا بتونم تو رو پيش مادرجون، خاله يا بابا بذارم و كلي زمان از دست بدم،
از اينكه بايد روي فعاليتهاي فوق برنامه ام مثل تدريس، ورزش و باشگاه، رفت و امدها و تفريحم يه خط قرمز بكشم و استقلالي نداشته باشم، اصلا راضي نيستم.
از طرف ديگه وقتي ميبيتم اون وقتا چه راحت راه مي افتادي با بابا اين ور و اون ور و ساعتها سراغمو نميگرفتي ولي حالا اصرار داري هر جا هم ميخواين برين منم بايد همراهتون باشم و تنها نميذاري منو و لباتو جمع ميكني و ميگي: من با مامانم ميام.
يه گرماو حس شيرين توي قلبم راهشو باز ميكنه و منو غرق لذت ميكنه كه اگه برات زحمت ميكشم و وقت ميذارم و خودمو وقف تو كردم ، ميفهمي و همين براي من كافيه.هميشه دوستت دارم پرنسس من!