انگشتر گمشده
شب كارهامو انجام دادم و رفتم كه بخوابم .حلقه سبكترم رو كه معمولا استفاده ميكنم گذاشتم روي ميز غذاخوري.صبح سراغش رفتم و نديدمش.ميدونستم دخترك كه بعد از من با باباش خوابيدن باهاش بازي كرده و حالا معلوم نيست كجاس؟حسي به من ميگفت حتما سروقت اين انگشتر ميره چون هيچوقت اونجا نذاشته بودم و اين از چشم تيزبينش مخفي نمونده. خلاصه كه نبود و چند دقيقه اي وقتم به گشتن گذشت ولي پيدا نكردم و رفتم اداره
وقتي از مهد برگشتيم خونه يهو يادم افتاد آروم و با زبون خودش درباره انگشتر ازش پرسيدم.درحاليكه داشت سوار تاب ميشد تند تند و پشت سر هم گفت:
مامان قشنگم خيلي دوستت دارم ميخوام به بابا بگم برات انگشتر خوشگل خوني* بخريم براي تولدت! (درحاليكه دوتادستاشو گذاشته بود دوطرف صورتم و هي منو ميبوسيد) تازشم خودم به بابا ميگم دوتابخريم برات
توي دلم فاتحه انگشتر قبلي رو فرستادم ميدونستم يه جورايي از نظر خودش سر به نيستش كرده كه داره پيش دستي ميكنه من تنبيهش نكنم
بغلش كردم و بوسيدمش و بهش گفتم كجا باهاش بازي كردي .فهميدم زير مبلها رفته احتمالا
بعد از اينكه بازيشو كرد و تاب سواري تموم شد اومديم توي خونه و با جابجاكردن دو سه تا مبل خودش پيداش كرد
خداروشكر هوش خوبي داره هميشه ميدونه آخرين بار چيزي رو كجا گذاشته (معمولا)
نتيجه:براي خودم جالب بود كه به نظر خودش ميتونسته با كادوي تولد پيشنهادي به باباش اين قضيه رو شطرنجي كنه
*در فرهنگ لغت دخترك ما خوني= قرمز كه تازگيها خيلي بهش علاقه داره ، ليمويي=زرد ، هويجي=نارنجي