پیش دبستانی 1
دخترم ديروز پيش دبستاني 1 را شروع كرد.اولين كلامش وقتي بابا رو ديد اين بود كه : بابا ...ما امروز جشن داشتيم.آخه رفتيم پيش دبستاني.ديگه بزرگ شديم.ياسين و مهرشاد هم اومده بودن.اونها همون دوستام هستن كه قبلنا ميومدن.حالا بزرگتر شدن دوباره اومدن.ما رفتيم يه كلاس ديگه.... خيلي خوبه...
چي بگم كه دل من غرق شادي شد از اين تغيير و تحول زيباي يكباره در زندگي دختركم كه راستي راستي اينقدر بزرگ شده؟انگار همين ديروز بود كه بدنيا اومد...
ديشب كلي باهم صحبت كرديم كه اون چقدر بزرگتر شده به قول خودش و من براش توضيح ميدادم كه خيلي از كارهاش بخاطر بزرگترشدنش تغيير ميكنه.ديگه نبايد من يادآوري كنم دستشويي برو... موهاتو برس بكش. لباستو عوض كن(هرچند اينا رو خودش ميدونه ولي هروقت مايل بود دوست داره انجام بده)آخرش هم وقتي جلوي كمد لباسش نشستيم تا لباس فردا رو انتخاب كنه و آماده بذاريم براي فردا گفت آهان فهميدم مامان من ديگه بزرگ شدم و تو نميتوني بغلم كني
يه لحظه نگاهش كردم.هم ذوق بزرگتر شدن و حرف زدنش و قدرت درك وضعيتش رو داشتم و از طرفي هم دلم فشرده شد كه چه زود دختركم داره بزرگ ميشه و راست ميگه ديگه داره آغوش من براش كوچيك ميشه.بهش گفتم تو هميشه دختر عزيز مني.هميشه توي بغلم ميگيرمت.قول ميدي وقتي مامان گفت بياي توي بغلم؟.سريع بلند شد و اومد خودشو بهم چسبوند و بوسم كرد و گفت : آره
دختر گلم شروع اين مقطع جديد توي زندگيت مبارك