امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

امی تیس،فرشته ما

مادرجون و دخترک

دو سه روز پيش مادر اشرف خونه ما بود و عصر هم مامان ميخواست بخاطر پاش به فیزیوتراپی بره . وقتي برگشتم ديدم :به به ! مادرجون و امي تيس توي حياط فرش پهن كردن و كنار باغچه نشستن به گردو و بادام شكستن.امي تيس هم هرازگاهي از اون ويراژهاي آنچنانيش با ماشينش داده و كلي بازي كرده دم غروب كه مامانم ميخواست بره و امي تيس همچنان مشتاق موندن ايشون بود و قدم به قدم مادر رو تعقيب ميكرد آخرش پرسيد مادرجون  مگه كي اذيتت كرده  كه ميخواي از پيش ما بري.من كه دوستت دارم. اذيتت نميكنم كه! بيا پيش من اينجا بشين بعرضتون برسونم مامان از كار و زندگي افتاده ما موفق شدن بعد از خوابيدن اونشب ساعت 10 دخترك كه اون بعدازظهر  رو اصلا نخوابيد...
17 خرداد 1390

برنامه جدید دخترک

دخترك ما چند روزه كه صبح زود از خواب بيدار ميشه و اين بار با مامان راهي مهدكودك ميشه.خوب البته كه خوابش مياد و هنوز برنامه خوابش به شيوه جديد تغيير نكرده و بخاطر جبران كسر خواب صبحش عصرها رو حسابي ميخوابه.فكر ميكنم گذشت زمان هم قدري به ما كمك كنه. درعوض هم از انرژي خورشيد و هواي خنك در ساعات اوليه روز استفاده ميكنه هم ورزشهاي بامزه اش رو انجام ميده هم برنامه غذائيش منظم ميشه(ايشالله) بابايي هم حسابي رضايت داره و اين خيلي مهمه. ...
17 خرداد 1390

تولد صوری در مهد کودک

ماجرا از اونجا شروع شد که آخرهای سال قبل برای یکی از دخترای مهد(همکلاسیهای امی تیس) یه جشن تولد اونجا برگزار کردن.بعد از اون موقع احساس کردیم امی تیس هم به داشتن یه کیک تولد و فوت کردن شمع و دست زدن بچه ها و خوندن شعر تولدت مبارک بين همسنهاش علاقه خاصی داره و براش خیلی جالبه که اونم یه تولد اینجوری داشته باشه خلاصه که چندباری این علاقه رو به پدرکه صبحها به مهد میبردش ابراز کرد كه بابا امروز برام كيك ميارين؟ و پدر هم چندبار به بنده متذکر شدن هر برنامه ای دوست داره براش اجرا کن که به دل نازک این خانم کوچولو نمونه و غصه نخوره از طرفي پاي توي گچ رفته بنده هم باعث شد كه خانم كوچولوي ما ترك مدرسه رو بكنه و بجز دو سه روز در ماه  فروردين عم...
7 خرداد 1390

جشن فارغ التحصیلی

دخترک عزیزم چند روزیه مهد شما درتدارک برنامه فارغ التحصیلیه و من فکر نمیکردم این جشن مربوط به شما هم باشه.(فکر میکردم فقط برای پیش دبستانیهاست) و از روزی که فهمیدم شما هم در جشن هستین و برنامه اجرا میکنین بابایی اصرار داشت بلافاصله کارهای لازم رو انجام بدم: واریز هزینه لازم برای شرکت تو ، من و بابایی، آماده کردن لباس فرم برای تو خانم کوچولومون، تمرین شعری که اجرا میکنین و شرکت در مراسم که امروزه لباست که معرکه شده :یه روپوش یقه ملوانی سورمه ای با مغزی کاری سفید و یه کلاه فوق العاده خانمانه لبه دار با پاپیون سفید.مثل فرشته ها شدی ها! خدا کنه به همه شما ها و مامان باباها خوش بگذره در اولین فرصت بعد از مراسم میام و عکس میذارم ...
3 خرداد 1390

حرفهای شیرین

اندر توصيه هاي پزشكي دخترك ما سر ميز شام: مامان تو هم كاهو و هويج بخور.باورت ميشه خيلي خاصيت داره ها!براي پات خوبه.نميدوني چقدر دعا كردم كه خدا پاتو خوب كنه!منم ميخورم كه لپام تپل شه و قوي بشم.زودتر بزرگ شم مثل بابا هر چي هم بنده ميگم دخترمن تو بزرگ كه شدي خانم ميشي نه آقا ميگه نه من فردا ميخوام آقا پسر بشم!
26 ارديبهشت 1390

اولین پست 1390

دخترم! عزيز از جانم! فقط خدا ميدونه كه تو چقدر مي فهمي و درك ميكني! و من موندم حيرون و متعجب از اينكه چطور ممكنه يك دختر سه ساله گاهي وقتا بيشتر از كساني كه چند برابرش سن دارن مراعات خيلي چيزا رو بكنه. هيچوقت نگاه و كلام نگران و اشكهاي گرمتو اون موقع كه بشدت به زمين خوردم كه هي پشت سر هم ازم ميپرسيدي مامان چي شده؟بلند شو و منو تكون ميدادي يادم نميره.اون موقع برام خيلي بزرگتر شدي  از خيلي سالهاي نيومده كه با لطف خدا در كنار هم تجربه شون ميكنيم. يك ماه كنارت موندم توي خونه.گاهي محكم كوبيدي توي گچ پام و بعد هم اومدي خودتو لوس كردي و انداختي توي بغلم و گچ پامو ناز كردي و بوسيدي يك ماه همش ميگفتي وقتي پات خوب شد تو منو ببر حموم، تو...
22 ارديبهشت 1390

آخرین پست 1389

این آخرین پست سال ۱۳۸۹ برای تو دختر نازنین منه. تغییرات بزرگی در روحیات٬ صحبتها٬ رفتار و حرکات و اندازه جسمت میبینم که همه نشون از بزرگ شدن تو داره. خیلی راحت عقیده تو میگی و سر حرف خودت باقی می مونی.با دقت به حرفها گوش میکنی و هر چیز تازه ای برات جذابه و قابل توجه. شعر میخونی و شادی میکنی و بچگی هات برام هر چند زیبا ولی گاهی که خسته ام و دغدغه کارهای تموم نشده و نکرده رو دارم آزاد دهنده هم میشه.ولی بخودم مسلط میشم و از یه دید دیگه نگاه میکنم که لازمه رشد واقعی تو همینهاست  و ما باید شاکر خداوند باشیم برای سلامت کامل جسم و روحت. میدونم نگرانیهام با تو بزرگ میشن و قد میکشن و ماهیتشون عوض میشه و از خدا میخوام همیشه قوت رسیدگی...
28 اسفند 1389

دیراومدم خونه

ديشب ساعت 10:30 رسيدم خونه.خسته و هلاك.امي تيس پيش مادرجون بود و نگرانش نبودم.چون ميدونم از من هم بهتر بهش رسيدگي ميشه و كلي هم مامان باهاش بازيهاي مورد علاقه شو ميكنه و سرگرمه. سر شام ميگم يه چيزي براي خودم خريدم.سريع ميپرسه:چي؟چي خريدي؟نشونم بده ببينم؟كجاست؟ ميگم توي كيفمه.برام مياريش؟ بلند ميشه و هن و هن كنان كيف سنگين منو مياره .همين طور كه داره مياد ميگه مامان چرا اينقدر دير كردي؟ديراومدي خونه! فدات بشه مامان كه ديگه مفهوم تاخير و زمان و اين چزيا رو هم ميفهمي! ...
25 اسفند 1389