امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره

امی تیس،فرشته ما

بدون عنوان

هفته قبل برنامه جلسه والدین بچه ها توی مهد برگزار شد که هر چند منطبق با یک کلاس مهم خودم بود ولی ترجیح دادم اونجا رو برم.یه خانم مشاور استاد دانشگاه و یه پزشک طب درمانی هم حضور داشتند که اطلاعات خوبی درباره ماساژ درمانی بچه ها پیدا کردم.میدونین ماساژ نزدیک به زمان خواب چقدر برای آرامش اونها مفیده؟
21 آذر 1390

بدون عنوان

از تصور اينكه با وجود تاكيد من هنوز دارن بچه مو توي  دستشويي مهد با آب سرد ميشورن   و از اينكه فكر ميكنن يه بچه اي كه هنوز 4 سال سن نداره  مثل آدم بزرگا بايد تند تند غذاشو بخوره وگرنه از جلوش برميدارن و ميريزن دور و بهش مهلت نميدن حتي اون حجم كم خوراكي رو بخوره چنان حرصم ميگيره كه تصميم دارم اگه تذكرم چاره ساز نبود حتما مهدشو عوض كنم
7 آذر 1390

انگشتر گمشده

شب كارهامو انجام دادم و رفتم كه بخوابم .حلقه سبكترم رو كه معمولا استفاده ميكنم گذاشتم روي ميز غذاخوري.صبح سراغش رفتم و نديدمش.ميدونستم دخترك كه بعد از من با باباش خوابيدن باهاش بازي كرده و حالا معلوم نيست كجاس؟حسي به من ميگفت حتما سروقت اين انگشتر ميره چون هيچوقت اونجا نذاشته بودم و اين از چشم تيزبينش مخفي نمونده. خلاصه كه نبود و چند دقيقه اي وقتم به گشتن گذشت ولي پيدا نكردم و رفتم اداره وقتي از مهد برگشتيم خونه يهو يادم افتاد آروم و با زبون خودش درباره انگشتر ازش پرسيدم.درحاليكه داشت سوار تاب ميشد تند تند و پشت سر هم گفت: مامان قشنگم خيلي دوستت دارم ميخوام به بابا بگم برات انگشتر خوشگل خوني* بخريم براي تولدت! (درحاليكه دوتادستاشو گذاشته...
29 آبان 1390

سینما

امروز امی تیس از طرف مهد کودک یا بقول خودش مدرسه رفتن سینما دیدن فیلم تپلی البته قرار بود چهارشنبه هفته قبل برن که برف اومد و مربیشون گفته بود وقتی برفا آب بشن میریم و امروز همون روز موعودشون بود. نمیدونین چه ذوقی داشت این بچه واسه این برنامه وقتی ازش خواستیم ما رو هم ببره گفت نمیشه آخه شما بزرگین فقط بچه ها رو میبرن
22 آبان 1390

گزارش ماموریت !

عرض به خدمتتون که امی تیس اولین تجربه بدون مامان موندن واسه دو سه روز رو تجربه کرد اونهم در کنار مادرجونش.شرایط کاریم طوری نبود این بار همراهم بیاد و میدونستم اذیت میشه از طرفی بابایی هم میگفت این بهترین موقعیته که اگه سفر دوتایی داشتیم ببینیم میتونه کنار بیاد یا نه؟ شکر خدا تجربه موفقی بود البته که دخترک هرازگاهی سراغ منو میگرفته و بهش میگفتن من توی اداره هستم و هربار توی تلفن میگفت مامان یه ساعته دیر کردی پس کی میای؟ و موقع خواب هم که واقعا وابسته منه بهشون گفته زنگ بزنین مامانم بیاد پیشم میخوام بخوابم خلاصه که دلمون کباب شد، رفتیم و برگشتیم. ...
15 آبان 1390

بدون عنوان

دخترک یه روز میره مهد و دو سه روز مهمون مادرجونشه و با اتوبوس که شدیدا مورد علاقشه بیرون میرن و خرید میکنن و خوش میگذره بهش. راستش هی فکر میکنم اسمش اینه که میره مهد و دوست دارم آموزشهای اونجا رو از دست نده ولی وقتی فکر میکنم بازی و شادی مطابق دلخواه برای بچه به این سن بهترین چیزه میگم خداروشکر چنین موقعیتی برای بچه من هست.چون من که براحتی نمیتونم یعنی وقت نمیکنم بااتوبوس ببرمش.صبح ها هم که سر کارم هستم.پس بذارم به این دخترکوچولو خوش بگذره. مدتیه وقتی بعد از چندساعت دوری منو میبینه خودشو میندازه توی بغلم و منو میبوسه و میگه مامان دلم برات تنگ شده بود.دوستت دارم. به شما بگن خستگیتون درنمیاد؟! ...
2 آبان 1390

کفشها

پريروز امي تيس رو بردم مهد .  كتوني و جوراب كوتاه مچي پوشيده بود.موقع تحويل گرفتنش در حالي كه بخاطر پروژه جديد كاريم ديرتر از هميشه دنبالش رفتم  هر چي توي كمدهاي جاكفشي گشتم اثري از كفشاش نديدم و با ناباوري باز هم به جستجو ادامه دادم.من از اين مسئله چون براي خودم قبلا كه محصل بودم پيش اومده بود خاطره خوشي نداشتم. امي تيس هم بخاطر تعدد كفش و دمپايي كه براش ميگيريم  و رفت و آمدهاش به منزل اقوام معمولا چيزهايي جا ميذاره.مثل همين سفر اخير كه دمپايي خرگوشيهاي مورد علاقشو در دستشويي خونه خاله جا گذاشته و هي يادشون ميكنه. خلاصه كه خيلي به من برخورد كه كفش دخترك من كه هم خودم و هم دخترك خيلي دوستشون داريم سر جاشون نيستن و  الان...
21 مهر 1390

ماموریت با مامان

دخترک زندگی ما چند روزی با مامانش عازم ماموریت شدن.برنامه ماموریت مامان طوری بود که اولش صحبتهای رسمی بود و معرفی سیستم جدید.از اونجایی که گروه ما دو سه ساعتی زودتر از برنامه وارد جلسه شده بود و انتظار میکشید امی تیس هم نقاشیها شو کشیده بود و رنگ آمیزیها انجام شده بود و دو سه تا سررسید همکاران هم از خط خطیها و نقاشیهای جوجه و آقا گرگه و پلنگ صورتی درامون نمونده بودن دیگه تذکرها و هیس هیسهای درگوشی من جواب نداد و طفلک خسته شده بود.اینه که یهو بهم گفت: - اککککهی مامان دیگه شورشو درآوردی .چقدر تذکر میدی!!!اصلا زنگ بزن خاله هام بیان منو ببرن. دوتا پا داشتم دوتاقرض کردم و سریع بردمش بیرون از اتاق که حواس بقیه پرت نشه.در جا زنگ ...
19 مهر 1390

برنده

از طرف امی تیس: خوب... من از برنده شدنم در مسابقه روز دختر خیلی خوشحالم و خدا رو شکر میکنم . از نی نی وبلاگ هم تشکر میکنم و از همه دوستان عزیزی که به من تبریک گفتن. قرار شده عکسی از من در ویترین نی نی وبلاگ برای ١ هفته به نمایش دربیاد.. این عکس رو که با این بره کوچولو گرفتم برای خودم و مامان و بابام قشنگه و با وجودیکه کیفیت بالایی نداره همینو دوست دارم اونجا بذارین باز هم متشکرم.   ...
9 مهر 1390