دخترم ديروز پيش دبستاني 1 را شروع كرد.اولين كلامش وقتي بابا رو ديد اين بود كه : بابا ...ما امروز جشن داشتيم.آخه رفتيم پيش دبستاني.ديگه بزرگ شديم.ياسين و مهرشاد هم اومده بودن.اونها همون دوستام هستن كه قبلنا ميومدن.حالا بزرگتر شدن دوباره اومدن.ما رفتيم يه كلاس ديگه.... خيلي خوبه... چي بگم كه دل من غرق شادي شد از اين تغيير و تحول زيباي يكباره در زندگي دختركم كه راستي راستي اينقدر بزرگ شده؟انگار همين ديروز بود كه بدنيا اومد... ديشب كلي باهم صحبت كرديم كه اون چقدر بزرگتر شده به قول خودش و من براش توضيح ميدادم كه خيلي از كارهاش بخاطر بزرگترشدنش تغيير ميكنه.ديگه نبايد من يادآوري كنم دستشويي برو... موهاتو برس بكش. لباستو عوض كن(هرچند اينا رو خود...