امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

امی تیس،فرشته ما

تولد

فرشته نازنین داره ٥ سالت تموم میشه باورم نمیشه اینقدر خانم شده باشی ٢ بهمن متفاوت ترین و بهترین روز زندگی منه از همین حالا تولدت مبارک
13 دی 1391

عروسی دخترعمو

عروسی بخوبی و خوشی برگزار شد دخترک لباس عروس پوشید.تور گذاشت و موهاشو براش دخترونه شینیون کردم. دسته گل سفارشی شو گرفت دستش.چکمه های سفیدشو پاش کرد بعد هم دست من و بابا رو گرفت و برد آتلیه کلی هم رقصید.خداروشکر بهش خوش گذشت
28 آبان 1391

عروسی

این روزها درگیرو دار عروسی دخترعمو هستیم.چی از این بهتر؟ امی تیس از روزها قبل شمارش معکوس رو شروع کرده و حسابی در تدارک مراسمه دیشب توی ماشین یهو از من پرسید :مامان دسته گلم رو چیکار کنم؟ و من فهمیدم نخیر ایشون به فکر خیلی چیزها هستن.بنابراین قرار شد با خودش بریم گلفروشی و سفارش بدیم یه دسته گل با سایز متناسب با این عروس کوچولو براش آماده کنن.ضمنا به باباش هم گفته که دسته گلمو که برام آوردین سه تایی با هم میریم آتلیه و عکس میندازیم. بابا سوال میکنه: آتلیه یعنی چی؟ - همونجا که میرن و عکس میندازن.از همون عکسا که به دیوار اتاقا داریم دیگه. از اونجایی که دختر ما خیلی لباس عروس دوست داره گهگاهی با لباس عروساش میره مدرسه.ما هم دیگه سخت...
21 آبان 1391

دخترکم

روزبروز بزرگتر شدنت منو متعجب میکنه.چه زیبا خداوند مهربون تمام جزئیات بدن شما ها رو رشد میده.الهی شکر! وقتی وارد یه مکان دیگه میشی بلند سلام کردن و رعایت آداب معاشرتت منو غرق افتخار میکنه دخترکم!
6 آبان 1391

خبرهای خوب

خبرهای خوب را باید داد دیگه... - دخترک براش جا افتاده که حتما باید توی اتاق و تخت خودش بخوابه و داره کاملا اینو رعایت میکنه.ممکنه یکی دو بار به روال قبلش روی مبل جلوی تلویزیون در حال  تماشای کارتونهاش بخوابه که من بیدارش میکنم و میبرم روی تختش - حس بزرگتر شدن حس بسیار شیرینیه هم برای اون و هم برای ما.اصرار داره لباس فرمش رو بپوشه.وضعیت غذاخوردنش بهترشده(شکر خدا) و ما هم توی صحبتهای روزمره بارها به بزرگتر شدنش اشاره میکنیم - دیروز از توپ رولی آدامس فوتبالیش که خیلی دوست داره به اندازه مصرفش برداشت و دوباره درشو بست و گذاشت کنار بالشش برای بعد.اون همیشه محتوی بسته آدامس رو علیرغم توضیح من توی دهنش میذاشت و کار خودشو انجام میداد...
4 مهر 1391

پیش دبستانی 1

دخترم ديروز پيش دبستاني 1 را شروع كرد.اولين كلامش وقتي بابا رو ديد اين بود كه : بابا ...ما امروز جشن داشتيم.آخه رفتيم پيش دبستاني.ديگه بزرگ شديم.ياسين و مهرشاد هم اومده بودن.اونها همون دوستام هستن كه قبلنا ميومدن.حالا بزرگتر شدن دوباره اومدن.ما رفتيم يه كلاس ديگه.... خيلي خوبه... چي بگم كه دل من غرق شادي شد از اين تغيير و تحول زيباي يكباره در زندگي دختركم كه راستي راستي اينقدر بزرگ شده؟انگار همين ديروز بود كه بدنيا اومد... ديشب كلي باهم صحبت كرديم كه اون چقدر بزرگتر شده به قول خودش و من براش توضيح ميدادم كه خيلي از كارهاش بخاطر بزرگترشدنش تغيير ميكنه.ديگه نبايد من يادآوري كنم دستشويي برو... موهاتو برس بكش. لباستو عوض كن(هرچند اينا رو خود...
2 مهر 1391

واکنش

واکنش امی تیس دربرابر خاله عزیزش که در شرف ازدواجه: امی تیس: مامان! من اصلا خاله رو دوست ندارم(درحالیکه جونش به جون خاله بسته است) من:چرا عزیزم؟ - :آخه خاله داره مادرجون و دایی رو تنها میذاره و ازدواج میکنه - : خوب شما هم بزرگ بشی ازدواج میکنی اونوقت میاین پیش من... - : نه (در حالیکه اشک توی چشماشه)اصلا من ازدواج نمیکنم.همش پیش تو می مونم.تا من بمیرم و تو بمیری همش پیش تو می مونم و من با خودم میگم کاش این مکالمه رو ضبط میکردم و سر وقتش پخش میکردم!   ...
21 شهريور 1391

باز دریا و آب شورها....

یه بار دیگه توی این گرمای فوق العاده هوس جزیره کردیم و دریا و به قول دخترک آب شورها و برنامه مون جور شد این بار دخترک با آمادگی کامل(دو دست مایو و عینک شنا و قایق و تشکیلاتش)راهی دریا شده بود صبح که از خواب بلند میشد میگفت کی میریم آب شورا .... تا زمانی که در ساعات شب میشد ببریمش. خداروشکر به اون خانم که خوش گذشته و حسابی همراه با بابا شنا کردن.دروغ چرا من زیاد اهل آب و شنا و دریا نیستم.از دیدن دریای بزرگ و تا زانو توی آب بودن بیشتر لذت میبرم.  
1 شهريور 1391

علی ای...

خوب شعر بعدی دخترک ما اینه : علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را .... هر جاش هم مکث کرد مجبوریم از اول گوش بدیم.یه اجبار لذت بخش!
19 مرداد 1391