امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره

امی تیس،فرشته ما

پایان پیش دبستانی مقدماتی

دیروز عکس و فیلمهای دخترکمونو که از مهد داده بودن دیدیم .البته دو تا شو خیلی برام جالبه و همیشه کنجکاوم ببینم دور از ما بزرگترها چه جوری با همسنهای خودشون برخورد و بازی میکنن و ارتباط دارن.خلاصه که کلی ذوق کردیم و قربون وصدقه دخترکمون رفتیم.خدایا شکر امسال دخترک ما پیش دبستانی مقدماتی رو تموم کرد. همچنین برای اولین بار هفته گذشته رو با بابا و منزل مادرجون سپری کرد.چون مامان رفت یه سفر کمی دور. اولین بار بود دخترک رو ٣-٤ روز تنها گذاشتم.بعد که همو دیدیم عین بچه گربه توی دست و پا و بغلم بود. ...
6 خرداد 1392

امروز

دخترک ٥ سال و سه ماه و ٢٢ روزه ما امروز دلش خواست با لباس عروس و کاپ سفیدش بره مهد.بعد هم دوست داشت کمی رژلب بزنه و بقول خودش آرایش کنه...البته بوی عطر  ورساچه مامان بزرگ که دیشب چندین پیس پیس خودشو مهمون کرده بود حالا حالا ها از اون نمیپره که ...امروز بعد از چند وقت که لباسشو پوشید متوجه شدم حسابی توی تنش فیکس شده و ...دخترک ما خیلی تغییر کرده. البته که مامانها خیلی ذوق و شوق قد و بالای دخترکشون رو دارن و حتی اون مامان سوسکه قربون دست و پای بلوری بچه اش میشده ولی انصافا خیلی شیرینه که جلوی چشمت این موجود خواستنی لحظه به لحظه و تند تند داره بزرگ میشه و همش استرس داری مبادا از درک این تغییرات یهویی جا بمونی.... خدایا شکر...شکر ...هزا...
25 ارديبهشت 1392

اولین دندوق لق

دخترک ما روز ١٥ اردیبهشت ساعت ١٠ شب دندوق لقش افتاد و چندین بار بخاطر بزرگ شدنش دستاشو برد به طرف آسمون و خدا رو از شدت خوشحالی شکر کرد.اون موقع ٥ سال و سه ماه و ١٣ روزش میشد. البته این دندون اولین دندون شیری دخترکمون بود که دراومده بود و یک هفته تا ١٠ روز هم این وضعیتش طول کشید تا بالاخره افتاد.ولی حالا زیرش یه سفیدی ریز و کوچولو برق میزنه. و باز هم از ردیف بالا متوجه شدیم که یکی از دندونهای جلو هم خیال افتادن داره. برام جالبه که چرا به این زودی این تغییر داره اتفاق می افته همین پست قبل بود که گفتم فهمیدم دخترکمون داره حسابی بزرگ میشه ها.... خدایا شکرت. ...
18 ارديبهشت 1392

روز مادر

دیشب داشتم از توی ماشین نگاهت میکردم که رفتی برای خودت با پولی که بهت دادم پاستیل بخری... من داشتم با عشق قدمهای تو رو میدیدم.آروم و سبک میرفتی...چقدر بزرگ شدی دخترکم...قد کشیدی...ورزیده شدی...البته اینو از شلوار راحتی خوش طرح و رنگی که هفته قبل برات خریدم و دو سه باری برای خواب پوشیدی  فهمیده بودم. برگشتیم خونه طبق معمول دستای مامان پر بود از بسته های خرید... دیگه خودت در ماشینو باز میکنی و محکم میبندی. کمربندتو برات میبندم و تو میدونی که این لازمه وقتی هم رسیدیم خودت باز میکنی...خیلی چیزها رو میفهمی...خیلی...تا دلیل منطقی برات نیارم و تا فکر نکنی که درسته یا نه قبول نمیکنی... مدتیه خودت لباسا تو کاملا انتخاب میکنی و من فقط ب...
11 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

روز دوشنبه جشن نوروز توي مهد كودك دخترمون برگزار شد و بچه ها يه بار ديگه هفت سين و عمونوروز و حاجي فيروز براشون تداعي شد. از اونروز دخترك از من گهگاهي ميپرسه مامان ما سكه داريم؟ ميگم بله يه كم فكر ميكنه سريع ميپرسه:سنجد چي داريم؟ ميگم مادر بهمون ميده باز فكر ميكنه و ميپرسه سمنو از كجا بياريم؟ميگم يه دوست خوب ما رو هر سال ياد ميكنه و از سمنوي دستپختش به ما لطف ميكنه و ميده و از سمنو هم خيالش راحت ميشه اين بار ياد سير ميكنه كه ميخوام سير سبز و تازه بگيرم و ميگم با هم ميريم ميخريم و چقدر خوشحال ميشه از اين پيشنهاد خودشم حساب ميكنه ماهي قرمز هم كه دوهفته اي هست هديه مادرجونه و دارن توي تنگ هي ميرقصن و سبزه كه يه ظرف خوشگل كوچولو مهد به...
23 اسفند 1391