امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

امی تیس،فرشته ما

دخترک 4 سال و 11 ماه و 22 روزه

دلم ميخواد بنويسم از تمام حسهايي كه اين روزها داشته و دارم از 4 سال و 11 ماه و 22 روزگي دخترك نازم با اون دستاي كوچولو و گرم... با اون نگاه دقيق و مهربون... با اون موهاي پرپشت بور كه هرازگاهي دوست داره با بافتهاي ريز و كش موهاي تهشون مدلشون تغيير كنه و روز بعد با  بازكردن و فرشدنشون.. ديگه خودش ياد گرفته از پارتيشن كنار آينه روشويي ژل موي پمادي رو بياره و من دستامو مرطوب كنم و مقداري بماله كف دستام و من موهاشو رشته رشته و مرتب كنم... دلم ميخواد اينجا چيزهايي بنويسم كه  هرچند فراموش نميكنم ولي ممكنه تاريخشون پس و پيش توي ذهنم ثبت بشه... هميشه از بزرگ شدت استخونهاي مچ دست و انگشتها و رويه دستش ميفهمم يك ماه ديگه به سنش اضافه ...
24 دی 1391

تولد

فرشته نازنین داره ٥ سالت تموم میشه باورم نمیشه اینقدر خانم شده باشی ٢ بهمن متفاوت ترین و بهترین روز زندگی منه از همین حالا تولدت مبارک
13 دی 1391

عروسی دخترعمو

عروسی بخوبی و خوشی برگزار شد دخترک لباس عروس پوشید.تور گذاشت و موهاشو براش دخترونه شینیون کردم. دسته گل سفارشی شو گرفت دستش.چکمه های سفیدشو پاش کرد بعد هم دست من و بابا رو گرفت و برد آتلیه کلی هم رقصید.خداروشکر بهش خوش گذشت
28 آبان 1391

عروسی

این روزها درگیرو دار عروسی دخترعمو هستیم.چی از این بهتر؟ امی تیس از روزها قبل شمارش معکوس رو شروع کرده و حسابی در تدارک مراسمه دیشب توی ماشین یهو از من پرسید :مامان دسته گلم رو چیکار کنم؟ و من فهمیدم نخیر ایشون به فکر خیلی چیزها هستن.بنابراین قرار شد با خودش بریم گلفروشی و سفارش بدیم یه دسته گل با سایز متناسب با این عروس کوچولو براش آماده کنن.ضمنا به باباش هم گفته که دسته گلمو که برام آوردین سه تایی با هم میریم آتلیه و عکس میندازیم. بابا سوال میکنه: آتلیه یعنی چی؟ - همونجا که میرن و عکس میندازن.از همون عکسا که به دیوار اتاقا داریم دیگه. از اونجایی که دختر ما خیلی لباس عروس دوست داره گهگاهی با لباس عروساش میره مدرسه.ما هم دیگه سخت...
21 آبان 1391

دخترکم

روزبروز بزرگتر شدنت منو متعجب میکنه.چه زیبا خداوند مهربون تمام جزئیات بدن شما ها رو رشد میده.الهی شکر! وقتی وارد یه مکان دیگه میشی بلند سلام کردن و رعایت آداب معاشرتت منو غرق افتخار میکنه دخترکم!
6 آبان 1391

خبرهای خوب

خبرهای خوب را باید داد دیگه... - دخترک براش جا افتاده که حتما باید توی اتاق و تخت خودش بخوابه و داره کاملا اینو رعایت میکنه.ممکنه یکی دو بار به روال قبلش روی مبل جلوی تلویزیون در حال  تماشای کارتونهاش بخوابه که من بیدارش میکنم و میبرم روی تختش - حس بزرگتر شدن حس بسیار شیرینیه هم برای اون و هم برای ما.اصرار داره لباس فرمش رو بپوشه.وضعیت غذاخوردنش بهترشده(شکر خدا) و ما هم توی صحبتهای روزمره بارها به بزرگتر شدنش اشاره میکنیم - دیروز از توپ رولی آدامس فوتبالیش که خیلی دوست داره به اندازه مصرفش برداشت و دوباره درشو بست و گذاشت کنار بالشش برای بعد.اون همیشه محتوی بسته آدامس رو علیرغم توضیح من توی دهنش میذاشت و کار خودشو انجام میداد...
4 مهر 1391

پیش دبستانی 1

دخترم ديروز پيش دبستاني 1 را شروع كرد.اولين كلامش وقتي بابا رو ديد اين بود كه : بابا ...ما امروز جشن داشتيم.آخه رفتيم پيش دبستاني.ديگه بزرگ شديم.ياسين و مهرشاد هم اومده بودن.اونها همون دوستام هستن كه قبلنا ميومدن.حالا بزرگتر شدن دوباره اومدن.ما رفتيم يه كلاس ديگه.... خيلي خوبه... چي بگم كه دل من غرق شادي شد از اين تغيير و تحول زيباي يكباره در زندگي دختركم كه راستي راستي اينقدر بزرگ شده؟انگار همين ديروز بود كه بدنيا اومد... ديشب كلي باهم صحبت كرديم كه اون چقدر بزرگتر شده به قول خودش و من براش توضيح ميدادم كه خيلي از كارهاش بخاطر بزرگترشدنش تغيير ميكنه.ديگه نبايد من يادآوري كنم دستشويي برو... موهاتو برس بكش. لباستو عوض كن(هرچند اينا رو خود...
2 مهر 1391